اتوبوس قدیمی در یک نیمهشب سرد بارانی در شهر خلوت و کوچک متوقف شد. مرد با پالتوی سیاه بلند با یک کیف چرمی از اتوبوس پیاده شد و در جمع مسافران اتوبوس به طرف درب ترمینال به راه افتاد. جمعیت مقابل درب ترمینال منتظر تاکسی ایستادند. باران شلاق میزد و همه را کلافه میکرد. از ترمینال فقط دو مسیر برای تاکسی بود. مسیر فلکه ستارخان که خیلی سرراست بود و کرایه بالایی هم داشت و چهارراه بنیاد که مسیر پرپیچ و خم و پراز چهارراه و ترافیک بالایی داشت. صدای پسربچهای آمد که میگفت: مامان دربست بگیریم. مامان… و مادرش جواب داد: صبر داشته باش. الان تاکسی میاد…
بعد از مدتی یک ماشین شخصی پیکان از راه رسید. همه داد زدند بنیاد؟ چهارراه بنیاد؟ بنیاد؟ چهارراه بنیاد؟ تاکسی آهسته به کنار جمعیت آمد. شیشه سمت شاگرد آروم پایین کشیده شد. مرد راننده که میانسال به نظر میرسید یکی یکی مردم پریشان و منتظر رو برانداز کرد، آروم تو چشمهای آنها نگاه کرد… به خواهشهای یخزده مسافران با لبخندی ملایم گوش داد و نگاه سردش روی چهرهها سرخورد به مرد سیاه پوش رسید از اوهم گذشت و دست آخر به تنهایی دور شد… . دختری با کوله پشتی و کلاسور در دست به دختر کناریش گفت: چجوری نگاه میکرد آدم رو… . و آن یکی گفت: وای خوابگاه کی درش بسته میشه؟
یک تاکسی از راه رسید. همه داد زدند بنیاد؟ چهارراه بنیاد؟ بنیاد؟ تاکسی یکی یکی سر رو به نشانه مخالفت تکان میداد. کم کم مسافران بعدی متوجه مخالفت راننده شده و سوالشان را تکرار نمیکردند. کمی آنطرف تر تاکسی ایستاد. راننده با بیحوصلهگی به جمعیت که حالا منصرف شده منتظر تاکسی دیگری بودند نگاه کرده از ماشین پیاده شد و داد زد: ستارخان؟ ستارخان؟ نبود؟ ستارخان؟ زنی که بچه در بغل داشت گفت: بیانصافا فقط مسیرهای سرراست میرن… مرد سیاهپوش به تاکسی نزدیک شد آروم گفت: بنیاد نمیرید؟ راننده جواب داد: دربست میخوای؟ مرد گفت: اینهمه آدم اینجا وایستادند برای بنیاد. فکر کن دربسته. راننده کمی فکر کرد، سوار تاکسی شد و رفت… .
باران از لبه کلاه مرد روی شانههایش میریخت و پالتویش را خیس کرده بود. تاکسی دیگری از راه رسید. جمعیت کلافه داد زدند بنیاد؟ چهارراه بنیاد؟ بنیاد؟ تاکسی نگه داشت. مردم خوشحال به طرف در هچوم بردند تا از فرصت استفاده کنند. مرد سیاهپوش موفق نشد به تاکسی برسد. مرد جوان شیکپوشی از کنار پالتوی او جلو آمده جمعیت را کنار زده و گفت: دربست؟ راننده جواب داد تا کجا؟ مرد گفت تا بنیاد. درب رو باز کرد به مردم نگاهی کرد، لبخند زنان کف دستهایش رو به هم مالید و با غرور در تاکسی گرم نشست. تاکسی به راه افتاد و دور شد… . پیرمرد با عصا گفت: ملاحظه هم خوب چیزیه. و با خانم میانسالی کنارش مشغول گفتگو شدند.
یک تاکسی زرد رنگ به سرعت از راه رسید. به نهر آب باران مقابل جماعت که رسید مرد سیاهپوش پالتوی خود را جمع کرد. همه داد زدند بنیاد؟ چهارراه بنیاد؟ بنیاد؟ تاکسی آروم از کنار مسافران گذر کرد. راننده با عجله دستگیره شیشه طرف شاگرد رو به پایین چرخاند. به مردم نگاه میکرد ولی سر رو به نشانه مخالفت تکان میداد. باران شلاقی، مردم کلافه ولی راننده پیدرپی میگفت ستارخان… ستارخان میرم… . پیرمرد و پیرزن بحثشون راجع به انسانیت رو فراموش کرده بودند. دخترک با کولهپشتی میگفت: نمیره بابا. ولش کن… مرد سیاه پوش گفت بنیاد؟ چهارراه بنیاد؟ در همهمه مردم لحظهای بعد نظر او عوض شد. سریع به طرف تاکسی رفت و گفت ستارخان میرید؟ راننده سر رو به نشانه موافقت تکان داد و نگه داشت. مرد سیاهپوش سوار شد. بازوها و پاهاش رو جمع کرد تا سریعتر گرم بشه. از بخاری ماشین باد گرم به زانوهاش میخورد. موهای مرد راننده سفید و کمی ریخته بود. به عقب برگشته و از میان دو صندلی منتظر به مردم نگاه کرد. مدتی بعد به یک مسافر قناعت کرده و در خیابان خالی به راه افتاد. آن پشت سر، مادر و پسرش، دخترک با کولهپشتی و دوستش، پیرمرد و خانم کنارش، به آرامی دور میشدند. ماشین در پیچ خیابان تاریک از نظر آنها پنهان شد.
مرد از کیف دستی چرمی خود یک چاقو در آورد. تیغه اون رو باز کرد. بیدرنگ به گلوی راننده فرو کرد. چشمان مرد پیر از حیرت باز شده و خون از دهانش به روی چانه و گلو لغزید. دستهاش از روی فرمان کشیده شد. لحظهای زمان متوقف شد. همه صداها سکوت شدند. برفپاککنها آرام شدند. نگاهها در هم گره خورد.چشم در چشم… .
ماشین با صدای مهیبی به گاردریل وسط خیابان برخورد کرد. صورت پیرمرد و مرد سیاهپوش هر دو به شیشه جلو کوبیده شدند. ماشین کاملا درون کانال آب وسط خیابان واژگون شد.
درون جریان کدر آب کانال برفپاککنها همچنان وفادارانه میزدند. آب از پنجرههای شکسته به درون ماشین هجوم میآورد. صدای برخورد ماشین با گاردریل هنوز در گوش مرد سیاهپوش صوت میکشید. سوزشی را کف دستش احساس کرد. چاقو را در مشتش فشرده و دستش را بریده بود. چاقو را در تاریکی در میان آب رها کرد. در را با مشت و لگد باز کرده و از تاکسی خارج شد. بلافاصله در کانال سرخورد و درون آب افتاد. زانوی راستش به چیز محکمی در آب برخورد کرد و فریادش به هوا رفت. جریان آب شدید بود. چهار دست و پا از کانال بیرون آمد. با دست زخمی، سرتاپا خیس، وحشت زده و لنگان لنگان پا به فرار گذاشت… .
——————————————
پینوشت: تفسیر شما چیه؟
میشه این بیشتر بخوانید رو حذف کنی!؟
————————————————
نچ! باعث افزایش مطالعه میشه:D
لایکلایک
By: lastmet on نوامبر 21, 2008
at 12:53 ق.ظ.
تفسیر شما چیه؟
اون مسافر تو بودی
—————————————-
وای خدا بدور….!
لایکلایک
By: lastmet on نوامبر 21, 2008
at 12:55 ق.ظ.
آریو جان لینک کردمت از کسی که خودش مینویسه خوشم میاد معلومه باهوشی
—————————————————
چاکرتیم و مخلص. دستت درد نکنه.
لایکلایک
By: mediumco0l on نوامبر 21, 2008
at 2:50 ق.ظ.
نه نه ، حق با شماست ، این چند پست اخیر این جوری شد ، و زیاد هی نون و ، نون وا گفتم ، ایشالله از پست بعد مجددا به روال عادی(!) برمیگردم.
لایکلایک
By: noonva on نوامبر 21, 2008
at 10:46 ق.ظ.
داستان پلیسیه؟! 🙂
————————————————-
شاید اگه خودم میخواستم تفسیرش کنم میگفتم داستان بیپلیسیه! ولی خوب تفسیرش با شما.
لایکلایک
By: amirapt on نوامبر 21, 2008
at 1:25 ب.ظ.
خب حالا که پلیسی شد، به نظر من میخواسته با این کار انتقامش رو از رانندههای قبلی که سوارش نکردن بگیره!
—————————————————
اینهم یک نظری یه!
لایکلایک
By: amirapt on نوامبر 22, 2008
at 12:40 ق.ظ.
سلام
در رابطه با طرحي كه در وبلاگم گفته بودم:
من خودم اصلتا بچه جنوب خراسان هستم.يعني منطقه اي كه در حدود 90 درصد زعفران دنيا رو تامين مي كنه.امسال با توجه به شرايط آب و هوايي و خشكسالي توليد زعفران در اين منطقه بيش از 90 درصد كاهش داشته كه براي اطلاع از اين موضوع هم مي تونيد به روزنامه ي خراسان ويه نامه خراسان رضوي روز سه شنبه هفته ي قبل مراجعه كنيد.الان در حال حاضر قيمت زعفران نسبت به دو ماه قبل بيش از سه برابر شده و اين افزايش قيمت مطمئنا ادامه خواهد داشت.چون بازار زعفران ايران بيشتر براي مصارف دارويي و صادرات است و اين دو بخش زياد متاثر از افزايش قيمت نيست.
اگر شما سرمايه اي داريد مي تونيد اقدام به خريد زعفران كنيد و چند وقت ديگه كه قيمتش باز هم گرانتر شد اقدام به فروش زعفران كنيد.
اگر هم مايل باشيد من خودم چون پدرم كشاورز زعفران بوده مي تونم زعفراني مرغوبتر و ارزانتر از چيزي كه شما تهيه كني بخرم و در اختيارتان بذارم يا با سپردن سفته جهت اطمينان شما دوست عزيز اين كار را براي شما انجام دهم.
چنانچه با اين توضيحات قانع نشديد و يا هر چيز ديگه اي مي توني شماره تماس خودتونو بگيد كه من با شما تماس بگيرم.
مانا و سر بلند باشيد
————————————————-
هین؟ پسنجر! روش فکر میکنم.
لایکلایک
By: مايسا on نوامبر 22, 2008
at 11:10 ق.ظ.
موضوع خوبی داره البته که سعی داره چند بحث رو به چالش بکشه. من فکر می کنم این داستان به حداقل چند بازنویسی نیاز داره تا بتونه کمی یکدست بشه و زبان نوشته هم همگن. به نظرم المان های خوب داره ولی کماکان کار داره و شاید بعد ا زچند بازنویسی بد نباشه که با یک ویراستار در تماس باشی تا کار رو ببینه. برای نوشته های این طوری توصیه می کنم پیش از پابلیش حسابی روش کار کنی که اثر کم نقصی از آب دربیاد.
سوژه اما اجتماعی است و خوب. در کل کار ارزنده ای هست و تبریک میگم.
—————————————————————–
هووووووووووووووووووووووووورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااآ!
هزاران نقطه داستان من رو نقد کرد. اینجا در جمهوری دموکراتیک همه جشن گرفتند! جدی میگم.
ممنون که قبول کردی و خوندیش. فکر نمیکردم اینکارو بکنی. مرسی. حتما اینکارایی که گفتی میکنم.
لایکلایک
By: هزاران نقطه on نوامبر 23, 2008
at 4:26 ق.ظ.
[…] به پیشنهاد استاد عزیز «هزاران نقطه» داستانم با عنوان «تاکسی بارانی» رو ویرایش کردم. اگه بازهم لطف کنین بخونینش ممنون […]
لایکلایک
By: ویرایش دوم تاکسی بارانی رسید « جمهوری دموکراتیک آریو Democratic Republic of Ario on نوامبر 23, 2008
at 10:41 ب.ظ.
دیگه چوبکاری نکن دوست خوب. شرمنده میشم.
لایکلایک
By: هزاران نقطه on نوامبر 24, 2008
at 1:37 ق.ظ.
داستانت کلا خوب بود اما بهنظرم یهو بی منطق بود که چاقو بره تو گلوی راننده تاکسی
————————————————–
دقیقا. تفسیر خوبیه.
لایکلایک
By: صندوقک on نوامبر 24, 2008
at 6:04 ب.ظ.