هوای سرد صبحگاه سنگینی بندهای کوله پشتی. باد سردی که در لباسهایت میپیچد. خورشید هنوز طلوع نکرده.
چمدانها سنگین هستند. اطرافیان اصرار میکنند آنهارا همراه شما بیاورند. اما تو هم اصرار داری که همه را خودت بیاوری. انگار میخوای از همین لحظات اول خود را برای فردای تنهایی آماده کنی. پسر همسایه جلو میاد و به اصرار یکی از چمدانهارو از دستت میگیره. یکی دیگر رو هم دیگری ازت میگیره. لبخندی میزنی و کوله پشتی رو روی شونههات جابه جا میکنی. بر میگردی و به پسر همسایه میگی چه روزهای خوبی با هم داشتیم. جواب میده: عیبی نداره. باهم چت میکنیم. تو میگی: برات عکس میفرستم. مادر میگه: حالا باهم ارتباط داریم. دیگه اینترنت اومده این کارها راحت شده. مادر سعی میکنه گریه نکنه. ولی چشماش خیسه. صداش میلرزه. گونههاش میلرزه.
چشمهات پر اشک میشن. از پلهها بالا میری. سالن فرودگاه پر از چراغه. همه جا نورانیه. اینقدر عجله کردی که ۱ساعت و نیم زودتر از وقت معمول رسیدی به فرودگاه. پدر میگه: همینکه رسیدی قبرس به ما زنگ بزن. یادت نرهها. تو میگی: باشه بابا. پدر میگه: هر مشکلی پیش اومد قبل از هر کاری به ما زنگ بزن. برای هتل پولهات همه چیز. مادر میگه: مراقب جیبهات باش. هرجا میشینی پا میشی اول همه چیز رو حاضر غایب کن. تو میگی: باشه. چشم. چند بار میگین؟
***
خیلی سختی کشیدی برای این روز. همه سایتهای اینترنتی رو گشتی. شرکتهای مهاجرت رو متر کردی. جلو در همه سفارتخونهها صف وایستادی. برای چندین استاد و دانشگاه ایمیل فرستادی همه جا اپلای کردی مپلای کردی هزار کوفت و زهر مار و آخر سر از راهی که اصلا فکرشو نمیکردی همه چیز درست شد. مدارک درب خانه پست شدند و روزهای خوشبینی و امید شروع شد. با این افکار یاد ویزا میافتی. توی جیب کولهپشتی جاش امنه.با اون مهر و نشان براق رویش وقتی که آوردیش از پلهها بالا از خوشحالی تو پوستت نمیگنجیدی. درست شد مامان. بابا درست شد. کارم درست شد. ایناهاش. اینجا نوشته اقامت جهت تحصیل. میتونم برم. برم. برم.
همه خوشحال بودند.
***
دلشوره راه درازی که در پیش داری. اگه هتلی که رزرو کردی بزنه زیر همه چیز. اگه مدارک نقص داشته باشه. اگر تو قبرس مشکلی پیش بیاد چی؟ پدر میگه قبرس فقط گام اول راهه. اگر اونجا تو مصاحبه رد شدی چی؟ اگر کارها جور نشد؟ اگر اخراج شدی چی؟ اگر پول کم آوردی؟ اگر همه چیز طبق معمول پیش نرفت؟
پدر از روزی که ویزا درست شد همش میگه همونجایی که هستی یه ایالت بالاتر خونه بیژنه. هر مشکلی پیش اومد به بیژن بگو. اون راه و چاه رو بلده. راهنماییت میکنه. تو میگی: پدر ازین ایالت تا اون ایالت اونجا خیلی دوره. به این راحتی نمیشه هرجایی رفت و آمد کرد. پدر اما اصرار داره. شماره بیژن رو پیدا کرده. به بیژن زنگ میزنی. از موفقیت پسر دوستش خوشحاله. راهنماییت میکنه. اما اطلاعات زیادی نداره. بازهم میگه که کمکت میکنه. میگه اصلا همون ساعت ۳ صبح که رسیدی فرودگاه میاد استقبالت.
اگه بیژن به فرودگاه نیاد چی؟
***
یک ساعت و نیم گذشت. مادر خیلی گریه میکنه. گوشه روسریش حالا کاملا خیسه. خاله میگه خوبیت نداره. بسه دیگه گریه نکن. حالا برمیگرده. سوقاتی میاره. فردا دیدی عروس خارجی آورده باست. داخل صف جلو میری. پشت سرت میشنوی که مادر دیگه طاقت نمیاره. گریش اوج میگیره: همین یه پسر رو داشتم. این چه مملکتیه. جوونامون همه رفتن. خدا از باعث بانیش نگذره الهی…
مردم داخل صف با حیرت نگاه میکنند. خجالت میکشی. شاید از گریه مادر. مردی مقابلت میگه: آقا؟ لطفا مدارکتون. تو میگی: بله. ببخشید. بفرمایید. با خودت فکر میکنی دوران ببخشید گفتن به آدمهای ریشوی پشت میز گذشته. روزهای شیرینی در پیشه. به طرف درب شیشهای میری. هواپیمایی آن دورتر منتظره. صدای پسر همسایه رو میشنوی: یادت نره ایمیل بزنی پسر. نگران نباش. شرط میبندم همون دو ماه اول تویوتا کمری رو زدی تو رگ! با مصنوعی ترین صدایی که از خودت سراغ داری میگی: دوستتون دارم. و قطره داغ اشکت از روی بینی سر میخوره و ناپدید میشه….
***
هواپیما براه میافته. تا بحال تهران رو از بالا ندیدی. این اولین بار در عمرته که سوار هواپیما میشی. شکلاتی که مهماندار به دستت داده این دست و آندست میکنی. خانم میانسالی که بغل دستت نشسته میگه اولین بارتونه؟ با عجله برمیگردی و میگی: بله؟ بله. درسته. خانم میگه: منظورم پرواز با هواپیما بود.آخه دیدم شکلات رو نخوردی. برا اینه که موقع بلند شدن گوشهاتون رو باد نگیره. تو شکلات رو با لبخندی مصنوعی داخل دهان میگذاری. طعم نعنا داره. خانم بغل دستی روسریش رو عقب میزنه. خجالت میکشی. نگاهت رو از موهاش که طلایی رنگ کرده به جلو میدوزی. دو دختر جوان ردیف جلویی هم روسریهارو روی شانههایشان میاندازند. تو حیرت کردی. همه خانمها کم کم روسریهایشان را برمیدارند. مهماندار توضیح میده: در پایان از خواهران خواهشمندست تا پایان حریم هوایی ایران شئونات اسلامی خودرا…
توجه خود را به پنجره هواپیما معطوف میکنی. دهان از حیرت باز میکنی و وحشت زده به منظره تهران از آسمان نگاه میکنی. تا الان این جنگل نفرت انگیز آجر و سنگ رو از بالا مشاهده نکرده بودی. به این دریای بیکران ساختمانهای قد و نیم قد بدون نظم و زیبایی خیره میشی. مثل کسی که بعد از مدتها تلاش برای حل یک جدول کلمات متقاطع حالا به کلید اون نگاه میکنه و از دیدن پاسخها حیرت میکنه. همراه با این ماتریس ساختمانها خاطرات بیپولیها، بیکاریها، بیمهای که آخرش برات رد نکردند، کشیدههای پیدرپی مامور گشت ارشاد و فرار اون دختر بیوفا، موتوری که ضبط کردند و بهت پس نداند، همه و همه از تو دور میشن.
شهر مشکلات و دربدریهای تو
صبح رفتن
چهره قلب زخمی ایران
تنت رو میلرزونه
تهران شلوغ و کثیف و ویران.
——————————————————–
پینوشت: از این ببعد این یک بازی وبلاگی هست. همه بر و بچههایی که هوای رفتن از این آکواریوم رو دارند و لطف کردند و تا آخر این نوشته رو خوندند در این بازی وبلاگی صبح روز رفتن دعوتند تا داستانی از رفتن از ایران بنویسند. متشکرم.
دوستانی که اسمهاشون یادم میاد:
ناباور (که فیلها به وبلاگش تر زدند)
فلاوین که فکر نکنم حال و هوای رفتن داشته باشه.
صندوقک همیشه امیدوار و خوشبین.
و هزاران نقطه که ما رو دیگه به وبلاگش راه نمیده.
و همه بر و بچههای پر از شوق پرواز…
خب من که یحتمل تا چند سال دیگه همینجا در خدمت نظام هستم. داستان تخیلی میشه که لطفی نداره. داستان نوشتنم هم که اصلا به پای تو نمیرسه.
جالب نوشته بودی. موقع خوندنش حس اضظراب پیدا کرده بودم
——————————————————–
خوشحالم که یخورده احساساتت رو قلقلک داد:دی
لایکلایک
By: سروش on آوریل 9, 2009
at 4:39 ب.ظ.
خیلی ممنونم آریو جان اما من حدود یکسال پیش یک پست مشابه داده بودم که فکر می کنم من را از شرکت در بازی معاف کنه چون انگار شرکت کردم قبلا
بزار پیداش کنم
اها اینجاست http://aminhashemi.wordpress.com/2008/04/21/iran/ اسمشم باید از ایران رفت نظرت چیه؟
——————————————————-
خوندمش.
یک کامنت طولانیهم البته گذاشتم:
http://aminhashemi.wordpress.com/2008/04/21/iran/#comment-915
لایکلایک
By: امین هاشمی on آوریل 10, 2009
at 1:29 ب.ظ.
باحال بود 😐 نمی دونم چرا همه تو بازی هاشون فقط رفیقاشونو دعوت میکنن ؟؟؟ ما هم هستیمااااا :دی البته من کشورمو دوست دارم و فکر بیرون رفتن رو ندارم
——————————————————-
خوبه که امیدواری به وضع مملکت. امیدوارم یکی از آقازادهها پا به وبلاگم نگذاشته باشه.
لایکلایک
By: عادل رحیمی on آوریل 10, 2009
at 4:03 ب.ظ.
آریوجان ممنون که من رو هم دعوت کردی٬ ولی راستش رو بخوای با اینکه از اینجا و به خصوص اکثر مردمش خسته شدم و با توجه به سوابقم فکر میکنم بتونم جایگاه نسبتن خوبی اونور پیدا کنم تصمیم ندارم برم.
اگر اجازه بدی من به جای این بازی مطلبی بنویسم از «صبح ماندن» فکر میکنم برای خیلی ها که میخوان برن مفید باشه. البته باید اجازه بدی اول خوب فکر کنم. شاید کمی طولانی شه.
——————————————-
اوکی! ببینم چه میکنی.
لایکلایک
By: دست نوشته / یاسر کمالی نژاد on آوریل 11, 2009
at 9:26 ق.ظ.
درود آریو جان، اوضاع و احوالت چطوره رفیق؟
——————————————–
سلام گامرون. مرسی خوبم. تو مشکلاتم. اما خوبم. خدارو شکر.
لایکلایک
By: شایگان on آوریل 11, 2009
at 9:05 ب.ظ.
خیلی قشنگ نوشتی! رفتم تو حس. خاطرات تداعی شد.
+ اون قسمت اوج گریه مادر خدا بود. واقعا حیف…
ارادت
———————————————————
قابلی نداشت:)
لایکلایک
By: نا باور on آوریل 12, 2009
at 2:06 ب.ظ.
یه کم دلم لرزید…قشنگ نوشته بودی کامل و تاثیر گذار…اما وقتی حسابی تاثیر میذاره که از دلت برمیاد فکر نمیکنم من بتونم به این خوبی بنویسم…شرکت کردم و منتظر اعلام نظرت…
————————————————-
دمت گرم! خیلی کار خوبی کردی:)
لایکلایک
By: مانیا on آوریل 13, 2009
at 5:05 ب.ظ.
ممنون از دعوتت
من الان در حال رفتنم…!
بدون اصرار برای موندن…
————————————————-
جدی میگی؟ 😦 دلم برات تنگ میشه.
لایکلایک
By: فلاوین on آوریل 14, 2009
at 4:36 ب.ظ.
بالاخره آپ کردی. اول جدی گرفتم مطلبو. هر چند که کم از جدی نمیاره. خوب نوشتی.
——————————————————–
اولش فکر میکردم همه میگن آره ماهم میخوایم بریم خارج. بعد فکر کردم همه باهام مخالفند و همه میخوان ایران رو بسازند. اما دست آخر دیدم همه ۵۰ ۵۰.
لایکلایک
By: طاها بذری on آوریل 17, 2009
at 1:44 ق.ظ.
وقتی گاهی میشینم فکر میکنم میفهمم که این بچه های گرسنه آفریقا شرافتشون از ما بیشتره . راضیم برم به اونها درس بدم تا سواد یاد بگیرند چون میدونم وقتی به اونها اگاهی دادم اونها دیگه سرشون کلاه نمیره . هر حرف مفتی رو باور نمیکنند . ولی تو ایران مردم سواد دارنو این همه مصیبت.
شاید تو چند سال آینده از طریق سازمان ملل برم آفریقا . خودمم نمیدونم چه چیزی در انتظارم خواهد بود ولی چیزی که مشخصه اینه که ایران دیگه با مردم خودش هم راه نمی یاد . مردمشو فراری میده . . البته هنوز هم یکی دوسالی هستم شاید هم بمونم اما مشخصه که تا جا دارام با اقازاداده های این مملکت که خون یه ملت رو تو شیشه کردن کل کل میزنم .
ممنون از دعوتت آریو جان .
———————————————
خواهش میکنم. من نمیدونم چرا تو این مملکت هر فکری به ذهن من میرسه میبینم به ذهن بقیههم رسیده:دی
چیشد؟ توهم دیدی خارج رفتن داره سختتر و سختتر و کم کم رفتن به کشورهایی مثل کانادا و آمریکا غیر ممکن میافته به فکر افتادی اگر هیچکدوم از اینها نشد بقیه عمرت رو در آفریقا ماجراجویی کنی؟ بد نیست. فقط اینکه به فکر منهم رسیده بود. چند وقت پیش وبلاگی دیدم با عکسهای یک دختر ایرانی که اتفاقا همین فکر رو عملی کرده بود.
لایکلایک
By: meemarbaba on مِی 8, 2009
at 3:47 ب.ظ.
آریو جان به نظر من هم آفریقا بهتره . امثال قراره یه سری به کمیساریای سازمان ملل بزنم. خدا رو چه دیدی شاید رفتیم
فقط خدا کنه امثال احمدی نژاد اونجا نباشن
———————————————————-
خدای من! پیشنهاد میکنم قبل از اون یک سری به همه سفارتخونهها برای مهاجرت بزنی. شاید مجبور نباشی بری به ماجراجویی. بلاخره مهندس نباشیم نیمچه مهندس که هستیم.
لایکلایک
By: meemarbaba on مِی 8, 2009
at 10:41 ب.ظ.