فصل اول: درماندگی
بخش اول:
با یک تکان شدید و بیاختیار در پای راستش در یک صبح سرد پاییزی از خواب پرید. با یک کاپشن و شلوار پلاستیکی. وسط بلوار «سیمانی». حدود یک ماه بود که دیگر کسی برای خوابیدن و بیدار شدن نیازی به ساعت نداشت. خواست از جا بلند شه ولی استخوانهایش به شدت درد میکرد. خواست ناله کنه ولی صداش گرفته بود. دیشب بعد از مشاجره خانگی در خیابان به راه افتاده و اینقدر راه رفته بود تا ساعت ۹ شب فرارسیده و از هوش رفته بود.
خورشید هنوز طلوع نکرده و هوا تاریک بود. زمین هنوز از باران دیروز مرطوب بود. روی زمین سرد و وسط آشغالها روی دو پا ایستاد. داخل محوطه دفن ضایعات بود. ساعتی دیگر کار شروع میشد. به طرف ایستگاه ریل برقی براه افتاد. سعی کرد بدود. ولی همه بدنش درد میکرد. شب قبل به شدت سرما خورده بود. چرا به گرمخانه نبرده بودندش؟
سمت راستش نهر فاضلاب جریان داشت. بوی تند فاضلاب آزارش میداد. روز اولی که الهام رو دیده بود گفته بود که عیب اساسی این شهر بوی بد فاضلابشه. دیگه نمیتونست به الهام فکر کنه. قلبش رو شکسته بود. نگاهی به اطراف کرد و دید که در بلوار سیمانی هست. قبلا اسمش بلوار سیمانی بود چون آخرین خیابان سیمانی درکل اراک بود. البته بلوار سیمانی یا همون خیابان شهید نلسون، اکنون کاملا با پلاستیک فرش شده بود. همینطور کانال فاضلاب. جا به جای خیابان پلاستیکی پر بود از حشراتی که در گرمای تابستان داخل پلاستیک نیمه مذاب گیر افتاده و خشک شده بودند.
چیزی که در خیابانهای پلاستیکی همه شهرها هر از گاهی مردم شاهد اون بودند خودکشی دستهجعی سوسکها بود. این اتفاقی که از حدود بیست سال پیش شروع شده بود دلایل مرموزی داشت. سوسکها ناگهان یکروز از همه مخفیگاههای خود بیرون آمده و به خیابان میریختند. و چه ماهرانه خودکشی میکردند. زیر سایه خودروهای دولتی که در ارتفاع پایین پرواز میکردند میرفتند و میمردند. خوب این بخاطربازگشت موج جاذبهای این خودروها و برخورد اون با بدن حشرات بود اما این جانداران کوچک چطور به این ابزار خودکشی پیبرده بودند کسی نمیدانست. میگفتند علت اقدام به خودکشی سوسکها پلاستیکی شدن بیشتر و بیشتر همه محیط زیست و از بین رفتن محلهای زندگی آنهاست. پلاستیک ارزانترین چیزی بود که در دنیای آنروز پیدا میشد. کافی بود هرچه زباله از گذشتگان مانده رو در سیکلوترونهای انرژی فوزیونی ریخته و بعد از طی مراحلی همه یه یک ماده ثابت تبدیل میشدند. پلاستیک صورتی. همه چیز حتی اجساد مردگان را در این سیکلوترونها به پلاستیک تبدیل میکردند. مردم میمردند و دولت آنهارادر پلاستیک دفن میکرد. آنهارا تبدیل به پلاستیک میکرد. همه چیز پلاستیک میشد و این زمین لعنتی صورتی و صورتی تر میشد. و اما هر فکر راجع به مشکلات جاری جامعه، مغز آرش رو به درد میاورد. بهتر بود به چیز دیگری فکر میکرد قبل از اینکه مغزی داخل سرش متوقفش کنه.
صدای وزوز یک ربات گشت منکرات رو از پشت سر شنید. حرکتش رو سریعتر کرد اما روبات هم سرعت گرفته روبه روی صورتش میان زمین و هوا معلق ماند. در هوای تاریک روشن صبحگاهی نور شدید نورافکن روبات یکراست به سمت چشمانش تابید. دستش رو به طرف صورت گرفته و نالهای کرد. روبات گشتی با صدای بلند و لحن آمرانه گفت:
– آرش صابری. اینجا چکار میکنی؟
– لعنتی چشمم کور شد!
متوجه شد که صدایش کاملا گرفته.
– آرش صابری مشغول چکاری بودی؟
– من فقط اومده بودم اینجا قدم بزنم. دیشب. کار بدی نمیکردم. ساعت ۹ شد و بیهوش شدم. حواسم به ساعت نبود.
– آره جون مادرت کار بدی نمیکردی! اگر بیهوش شدی پس چرا الان تو گرمخانه نیستی؟
– چه میدونم؟ معلومه اون مامورای تنبل سراغم نیومدند.
– این مورد در سوابقت ثبت میشه. دیگه تکرار نشه! گمشو سر کارت!
بدون هیچ جوابی روباط رو دور زده و با اوقات تلخی به راه افتاد. خیلیها فکر میکردند این روباتها خودشان صحبت میکنند. اما دست کم آرش میدانست که روباتهای گشت منکرات فقط یک بلندگو و میکروفن متحرک هستند. پشت اونها مامورانی بودند که روبات را کنترل میکردند. با نزدیک شدن به هر کسی اونها نه تنها شماره ملی فرد رو و در نتیجه همه مشخصاتش رو میتونستند از مغزی داخل سرش بخوانند بلکه به خود اجازه میداند تمام تصاویر مروبط به ۷۲ ساعت قبل زندگی فرد رو کپیبرداری کنند. آرش با خود گفت: «خدای من! این یعنی حالا که بهم مشکوک شدند دیشب و پریشب و من و زنهم رو هم دارند… به درک!».
ایستگاه ریل برقی تعطیل و ریل متوقف بود. زنجیر مقابل ورودی به ریل برقی قفل شده و پیدا بود چند روز است که کسی آنجا نیامده. دور تا دور شهر صنعتی و شهرهای دیگر ایران رو دایرههای متحدالمرکزی از ریلهای چرخنده تشکیل میدادند که این حلقههای فلزی بزرگ به شعاع از ۱ کیلومتر تا شعاعی برابر با شعاع خود شهر با نیروی برق میگردیدند و مردم با سوار شدن روی این ریلها تا محل مورد نظرشان رسیده و سپس پیاده میشدند. کوچکترین ریل، مسیر ریل مرکزی شهر بود و بزرگترین ریل هم یک دور کامل به دور شهر میگردید. بنظر میامد روش خوبی برای حمل و نقل درون شهری بود. اما در عوض این روش کهنه و پر هزینه بوده و باعث حادثه زیادی هم میشد. اما کو گوش شنوا. ضمن اینکه برای رفتن از یک حلقه ریل به حلقههای دیگر باید بارها و بارها بر مسیرهای شعاعی سوار و پیاده میشدی.یکبار آرش پایش رو بین ریل و پله یک پیاده رو پلاستیکی از دست داد. پاش کاملا قطع شد. انصاری کمک کرد تا برای تعویض پایش وام بگیره. انصاری خیلی خوب بود. اون خیلی کثافت و خوب بود. آشغال و کثافت و خوب! سر درد امنیتی داشت دوباره بر میگشت… باخودش فکر کرد: «انصاری تویک فرشتهای. خیلی خوبی.». مغزی به این راحتی فریب نمیخورد و سر درد ادامه داشت. یا مغزش بخاطر سرماخوردگی درد میکرد. به هرحال فکرش رو نیمه تموم نگذاشت:«تو خیلی کثافت خوبی. میکشمت انصاری بیناموس!». و گوشهایش صوت کشید.
افسردگی صبحگاهی با روشنترشدن هوا بیشتر آشکار میشد. از فکر و خیال در اومد و دستش رو روی ترمینال رایانه ایستگاه گذاشت.
– بدون سیگنال. رایانه یا خراب است، یا از سرویس خارج است، یا شما دچار سو تغذیه هستید. برای اطمینان بیشتر از سلامت خود…
– لعنت! آخه خره! ایستگاهی که ریلش مالیده رایانهاش کجا بود؟
پیاده به طرف مرکز شهر براه افتاد. مسلما دیر میرسید سر کار. همین رو کم داشت.
(ادامه دارد)
Caesarism of chips by Ario is licensed under a Creative Commons Attribution-Noncommercial-Share Alike 3.0 Unported License.
Based on a work at drario.wordpress.com.
حتا فکرش هم ترسناکه که روزی برسه ما این رباتها رو تجربه کنیم، هرچند وقتی انسان دوستی در پشت عملی پنهان نباشه فرق نداره با ربات طرفی یا با یک انسان ربات گونه.
——————————————-
چه عجب! خوشحالم که بلاخره این داستان احساسات یک نفر رو برانگیخته کرد! داشتم از داستانم ناامید میشدم. از ابراز نظرتون خیلی متشکرم.:)
لایکلایک
By: hasti on مِی 9, 2009
at 8:09 ب.ظ.
خودتو نذار جای آرش. باید یه جوری شخصیتش ایجاد شه که هر کی می خونه باور کنه این کاراکتر سال های سال اونجا زندگی کرده و به همه چی عادت کرده. نه اینکه یه جوری نشونش بدی که انگار دیروز از آمریکا شوت شده اینجا و هی میگه اه اینجا چرا همه چی خرابه؟
————————————————-
اینهم یه حرفیه. ولی من خواستم یک آدم عصبانی رو نشون بدم. اونهم یک صبح زود که تو سرما از خواب پریده. اینجوری به گمونم آدم به همهچیز غر میزنه:دی
لایکلایک
By: Calabros on مِی 12, 2009
at 6:20 ب.ظ.
سلام چرا ادامه نمي دي
——————————————————————–
آخه… .
باشه ادامه میدم:)
لایکلایک
By: افشين on مارس 12, 2010
at 1:57 ب.ظ.